وقتی چشمانم را میبندم و لحظهای به گذشتهی خود میروم و به روزهای خوبی که گذشت، به تجربههای خیلی قشنگ زندگی، به کمکهایی که از جایی که باورم نمیشه به من رسیده، به مسافرتهایم، به زمانی که در ورطهی اتفاقهای بد بودم و نجات پیدا کردم، به افرادی که وارد زندگی من شدند، به زمانهایی که بخشیده شدم، به کادوهایی که دریافت کردم، به خوابهای خنده داری که میدیدم و به حکمتهایی که از آن سردر نیاوردم میاندیشم، تازه میفهمم که خدا مرا نیافریده که به حال خود رها کند. فکر میکنم من او را رها کرده ام.